در یک ضرب المثلی قدیمی گفته شده که اولین چیزی که یک نابینا بعد از بینا شدن دور می اندازد عصایی است که به او وابسته بوده.
چرا که این عصا او را به یاد ضعف هایش می اندازد و ما انسانها به اندازه وابستگی به فرد یا چیزی به همان میزان کفه دیگر ترازو را از خشم پر میکنیم.
این خشم در واقع ترس از نبود آن چیزی است که ما به او وابسته بوده ایم که در اثر گذر از دالانهای تنگ و تاریک ناخودآگاه لباس خشم به خود می پوشاند.
همانگونه که می دانید، وابستگی ریشه در ناتوانی دارد و ما برای جبران این ناتوانی به فرد یا چیز یا عقیده و باوری که آنرا توانمند قلمداد میکنیم وابسته می شویم.
کودک انسان در بدو تولد صد در صد ناتوان است و به همان میزان وابسته به مراقب آغازین.
آرام آرام و با رشد تدریجی این کودک توانایی هایی به دست
می آورد و به همان میزان وابستگی هایش کاهش مییابد تا جایی که خود را توانمند می یابد و جای وابستگی را دلبستگی که ریشه در عشق و دوست داشتن دارد پر میکند و این سیر طبیعی رشد است
حال اگر مراقبت کننده خود از ترسهای ناشی از ناتوانی هایش رهایی نیافته باشد از روند طبیعی رشد جلوگیری کرده و با انجام کارهای کودک او را به خود وابسته نگه می دارد.
در واقع والد مراقب کننده در نقش فاعل و کودک در نقش مفعول روند رشد را ادامه می دهند.
این مفعول که حال به سن ورود به اجتماع رسیده یا کماکان این وابستگی را با والد حفظ می کند یا طناب وابستگی را به فاعلی دیگر گره می زند.
از آنجا که روابط سالم انسانی روابطی فاعل_ فاعل هستند، این رابطه فاعل_مفعولی معیوب مشکلات عدیده ای را در روند روابط بین فردی ایجاد میکند.
روابط سالم انسانی فاعل_ فاعل اند نه فاعل _ مفعول!
آدرس کوتاه این مطلب: